یادگارخودم

ساخت وبلاگ
زندگی رو ساده گرفته بود ولی روزگار براش ساده نگرفته بود ، همیشه وقتی می اومد دفتر لبخند به لبش بود ، هروقت ازش می پرسیدم کار و بارت چطوره ، می گفت خدارو شکر ، هیچ وقت نشد بیاد پیش من و از چیزی گله کنه ، توی جمع های دوستانه همیشه سعی می کرد بخنده و جمع رو شاد نگه داره ولی توی وقتی باهم دونفر بودیم کم حرف می شد ، سیگار می کشید و حرفی نمیزد ، وقتی هم حرف میزد من بعضی از حرفهاش رو نمی فهمیدم ، می گفت ما به دنیا نیومدیم که زندگی کنیم ، می گفت اگه قرار به زندگی بود ، قوانین دنیا خیلی فرق می کرد . وقتی می اومد دفتر همیشه می رفت روی مبل تکی می نشست و کار کردن من رو نگاه می کرد ، میشد که چند ساعت حرف نمیزد و یکدفعه می گفت دوست دارم بازنده سربلند باشم تا برنده شرمنده ، یه روز وسط هفته اومد دفتر ، پرسید میایی بریم کوه ، پرسیدم الان وسط هفته ؟ گفت آره ، گفتم کفش و لباس مناسب ندارم ، گفت توی صندوق ماشین هست ، وقتی دیدم داره جدی میگه گفتم بریم ، سه ساعت رانندگی کرد ، رسیدیم پای یه کوه ، گفت این کوه خیلی بکره ، یه نگاهی به کوه انداختم ، مسیر مشخصی نداشت ، صندوق ماشین رو باز کرد ، لباس و کفش با دوتا کوله آماده ، کوله ها پر بودن ، لباس عوض کرد ، کوله ها رو وارسی کرد ، بهم گفت این سبک تره تو بیار و خودش راه افتاد ، منم دنبالش ، گفت زندگی مثل کوه نوردی می مونه ، تا وقتی توان داری سربالایی میری وقتی توانت تموم شده میرسی به سرازیری که رفتنش از اون سربالایی که اومدی سختره ، اون روز چهار ساعت ما سربالایی رفتیم ، توی مسیر حرف نزد ، پاهام خسته شده بود ، یه جا واستاد و از کوله اش یه فلاکس چایی درآورد با دو تا لیوان و یه ظرف خرما ، وقتی داشتیم چایی می خوردیم گفت ، می دونی وقتی کسی میاد پیشت درد دل کنه یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 23 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:53

پدر آن شب اگر خوش خلوتی پیدا نمی کردی
تو ای مادر اگر شوخ چشمی ها نمی کردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمی کردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کرده ای شاید نمی دانی
به دنیایم هدایت کرده ای شاید نمی دانی
از این بابت خیانت کرده ای شاید نمی دانی
کارو

یادگارخودم...
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 38 تاريخ : جمعه 8 دی 1402 ساعت: 14:38

داد زد که این دیگه اختلاف نظر نیست ، این یه مشکل بنیادی ه ، من کار کنم تو طلبکار باشی ؟ کی چنین حقی رو بهت داده ؟ من دیگه نمی تونم تحمل کنم ، من از این زندگی میرم بیرون ، شیدا این حرف ها رو با صدای بلند توی گوشی وسط دفتر فریاد میزد ، از اتاق اومدم بیرون ، شیدا داشت می لرزید ، یه لیوان آب بهش دادم ، دستش می لرزید ، شیدا یکی از همکارهای قدیمی ما بود که توی سالهای گذشته هروقت کار زیاد میشد بهمون اضافه میشد ، کارش واقعا خوب بود ، دقت بالا ، منظم ، متعهد ، تجربه بهم ثابت کرده که آدم ها معمولا خصلت هاشون توی زندگی ثابته ، یعنی اگه کارشون توی محل کار منظم انجام میدن ، توی زندگی هم منظم هستن ، اگه توی کار متعهد هستن ، به زندگیشون هم متعهد هستن ، خیلی کم پیش اومده که رفتارهای دوگانه دیده باشم ، تا حال صدای بلند شیدا رو توی محل کار نشنیده بودم ، اگه مشکلی توی کار پیش می اومد ، با آرامش و منطقی حلش می کرد ، یه بار که یکی از همکارها گزارش رو اشتباهی ارسال کرده بود و شیدا خیلی عصبانی بود فقط توی چشماش نگاه کرد و گفت از این بدتر امکان نداشت اتفاق بیفته ، دیگه نمی تونیم با این کارفرما ادامه بدیم و بعد مستقیم اومد توی اتاق و بهم گفت تقصیر من بود باید کنترل می کردم و مسئولیت و ضررش رو قبول می کنم حالا همون شیدا داشت وسط دفتر داد می زد . توی اتاق روی صندلی وا رفته بود ، حرفی نزدم تا خودش اگه خواست سر صحبت رو باز کنه ، مشغول کار شدم ، فکر کنم یک ساعتی گذشت ، برگشتم و نگاهی به شیدا کردم ، روی صندلی خوابش برده بود ، عادت نداشتم که توی زندگی کسی دخالت کنم ، ولی همیشه دوست داشتم وقتی به مشکلی بر می خورم یکی اون مشکل رو برام حل کنه و خودم هم سعی می کردم مشکلات دوستان رو حل کنم ، اعتقاد دارم این کار یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 17 آبان 1402 ساعت: 13:48

لباس هاشو درآورد و دوید به سمت دریا ، گفتم نرو دریا طوفانیه ، گفت از زندگی من طوفانی تر نیست ، هوا سرد شده بود و بوی پاییز می اومد ، مردد بودم که منم برم ، لباس هامو درآوردم و گذاشتم کنار لباس های کیوان و منم رفتم ، آب دریا وقتی به بدنم رسید احساس سبکی کردم ، کیوان داد زد به یاد قدیم ها بیا بریم جلو ، گفتم دریا شوخی نداره کار دستمون میده ، گفت آخرش چی میشه ؟ به آخرش یه فکری کردم و به سمت کیوان شنا کردم، کیوان شناگر خوبی بود دلم بهش قرص بود مشکلی پیش نمیاد ، از ساحل دور شدیم ، کیوان گفت زندگی مثل شنا توی دریاست تا از ساحل امن دور نشی معنی زندگی رو نمی فهمی ، یه عمر توی ساحل میشینی و توی حسرت شنا می مونی ، به ساحل نگاه نکردم و به دنبال کیوان شنا کردم ، دستهام خسته شده بود ولی برنمی گشتم ساحل رو نگاه کنم ، می دونستم از ساحل فاصله مون زیاد شده ، شاید قدرت برگشتن نداشته باشم ، کیوان هنوز داشت می رفت فاصله اش از من داشت بیشتر می‌شد، داد زدم کیوان صبر کن ولی کیوان برنگشت ، سعی کردم سرعتم رو بیشتر کنم بهش برسم ولی فایده ای نداشت ، خسته شدم و برگشتم به ساحل نگاه کردم ، فاصله ام با ساحل خیلی بود ، کیوان رو هم نمی تونستم ببینم ، چند بار کیوان رو صدا کردم ولی جوابی نشنیدم ، به اطرافم نگاه کردم ، کسی نبود یه قایق اون دوردست ها بود ولی مطمئنن من رو نمی‌دید، کمی به دستهام استراحت دادم و تصمیم گرفتم برگردم ، فاصله ام آنقدر زیاد بود که امیدی نداشتم به ساحل برسم ، سعی کردم آروم شنا کنم تا انرژیم رو از دست ندم ، برگشتم نگاهی کردم از کیوان خبری نبود ، دستهام خسته شده بود به سختی میتونستم خودم رو نگه دارم ، چشمام رو میبندم ، من و کیوان توی کوچه داریم بازی می کنیم کیوان میگه اگه می تونی منو بگ یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 11:57

موبایلم زنگ میزنه ، گوشی رو برمیدارم ، شماره ناشناس ، جواب میدم ، خانمی از پشت گوشی میگه من همسر محسن هستم ، مکث می کنم تا بفهمم کدوم محسن ، خانمش متوجه مکث من میشه و میگه محسن بچه محل قدیمی ، بلافاصله متوجه میشم ، محسن یکی از رفیق های نزدیک من توی محل قدیمی بود ، باهم مدرسه رفتیم و باهم بزرگ شدیم ، خیلی خاطره ازش داشتم ، بعد از اینکه ما از اون محل رفتیم ، ارتباطمون رو حفظ کرده بودیم ، توی دوران دانشگاه اون رشته حقوق خوند و من مهندسی ، هر از چندگاهی من می رفتم محل قدیمی میدیدمش و بعضی وقتها اون می اومد ، بعدش هم ارتباطمون رو حفظ کردیم ولی حدود یکسالی بود که بخاطر یه موضوعی از هم خبر نداشتیم ، گفتم محسن خوبه ، مکثی کرد و گفت تماس گرفتم بگم محسن فوت کرده و فردا تشیعع جنازه اش از خونه پدریش توی محل قدیمی ساعت 8 صبح انجام میشه ، چنان شوکه شدم که نتونستم حرف رو ادامه بدم و گوشی رو قطع کردم ، محسن مرده بود ، چند دقیقه چشمام رو بستم و خاطرات رو مرور کردم ، آخرین بار بخاطر یه پرونده وکالت به اختلاف نظر خوردیم و بعدش نه من زنگ زدم نه اون گوشی رو میگیرم و به یه دوست مشترک زنگ می زنم ، به سعید میگم که محسن مرده ، سعید مکثی می کنه و میگه یعنی چی ؟ میگم منم نمی فهمم ولی دیگه بین ما نیست ، سعید میگه مراسمش کجاست ؟ بهش میگم فردا ساعت 8 از دم خونه پدرش ، سعید میگه ساعت 8 و قطع می کنه اصلا علاقه ای به رفتن محل قدیمی ندارم ، دیدن آدم هایی که سالها ازشون بیخبرم توی مراسم تشییع جناره احوال پرسی خیلی مسخره به نظرم میاد ، با خودم تکرار می کنم محسن مرده ، محسن مرده ، محسن مرده ، ......... بعد از چند دقیقه تکرار این جمله ، برام بی معنی میشه ، دیگه محسن مرده برام معنی خاصی نداره ....... فردا صحبش ساع یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 45 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 16:46

بهش گفتم از پشت خنجر زدی ، گفت اشتباه می کنی من صلاحت رو خواستم ، گفتم صلاح من رو تو تشخیص دادی ؟ گفت باور کن این کار عاقبت نداشت ، گوشی رو قطع کردم و توی صندلی فرو رفتم ، از نظر من رفاقت یه قداستی داره فارغ از جنسیت و سن و سال ، رفاقت فراز و نشیب داره ولی نباید به بن بست برسه ولی ایندفعه انگار به بن بست رسیده بود شاهین یکی از دوستای قدیمی بود که توی کاری باهم شریک شده بودیم ، از اول من راضی نبودم ، نمی خواستم بخاطر مسائل مالی یکی از دوستای قدیمی رو از دست بدم ، به اصرار اون یه کاری رو شروع کردیم ، سرمایه از من و کار از اون ، حالا که کسب و کار رونق گرفته بود شاهین می خواست منو دک کنه و با یه خانمی که چند وقته آشنا شده کار رو ادامه بده ، یه روز که رفته بودم کافه اونجا دیدمش ، وقتی معرفیش کرد متوجه رابطه شون شدم ، نگاه شاهین رو می شناختم ، قبلا هم این نگاه رو دیده بودم ولی فکر کردم این دفعه مثل همیشه بعد از چند وقت از سرش می افته ولی انگار ایندفعه فرق می کرد تا جایی پیش رفته که رفیق قدیمش رو هم داشت برای همیشه از دست می‌داد.بعضی از شب ها خواب دوست های قدیمی رو میبینم فرداش می دونم که باید تماسی بگیرم و حالی بپرسم ، بعضی هام که درست جواب نمیدن متوجه میشم که دیگه کار از کار گذشته و خوابم درست بوده و عمر رفاقت به پایان رسیده ، این یکی از کابوس های منه ، به انتها رسیدن عمر رفاقت ، همیشه دوست داشتم رفیق هام رو به هر قیمتی نگه دارم حتی در دورترین حالت رفاقت یعنی یه احوال پرسی ساده در فواصل زمانی حتی طولانی ولی بعضی وقتها فاصله ها زیاد میشه و دیر.چند وقت پیش هم خواب شاهین رو دیدم ، توی خواب ازم پرسید چرا آب دریا شوره ؟ از خواب که بیدار شدم بهش زنگ زدم ، اونجا بهم گفت که کل سرمایه ای ک یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 13:12

آخرین روز کاری بود ، همه خداحافظی کردیم ، سال تموم شد ، سال پر زحمت و دردی بود ، من هنوز کمی کار داشتم ، ساعت حدود ۱۰ بود که رسیدم دفتر ، تنهایی دفتر رو دوست دارم ، رفتم پشت میز نشستم نگاهی به کاغذهای روی میز انداختم ، اصلا حوصله نداشتم ، تلفن زنگ میزد ، نمی خواستم جواب بدم ولی گوشی رو برداشتم یکی از همکارها بود ، گفت شما دفتر هستید ، گفتم آره کمی کارم مونده بود اومدم گفت من کیف پولم رو گم کردم تمام مدارکم توش بوده ، امیدوارم دفتر جا گذاشته باشم ، گفتم کجا رو ببینم گفت اگه باشه توی کشوی زیر کامپیوتره ، در کشو رو باز کردم یه کیف اونجا بود ، گفتم یه کیف اینجا هست ، یه جیغ کشید و گفت چقدر خوب شد که شما امروز رفتید دفتر من الان حرکت میکنم تا یه ساعت دیگه میرسم شما هستید ؟ گفتم آره بیاگوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم حداقل اومدنم یه فایده داشت ، وقتی فکر می کنم بدنیا اومدنم چه فایده ای داشته به نتیجه ای نمی رسم ، چه کاری انجام دادم که ارزش بدنیا اومدن رو داشته باشم ؟ همه این پروژه ها و کارها رو اگه من نبودم یکی دیگه انجام میداد ، جدا از اینکه اصلا این پروژه ها چه ارزشی داشت ؟ اینکه آب رودخونه رو از پشت سد ببریم برای جماعتی که هدرش بدن و طبیعت رو نابود کنیم واقعا کار درستی بود ؟ اینکه وسط جنگل جاده درست بشه تا یه جماعتی با سرعت بیشتر وارد طبیعت بشن و از بین ببرنش کار درستیه؟ فکر کردن به نتیجه کارهایی که تا حالا انجام دادم هم عذاب آوره ، کاش بدنیا نیومده بودم و سهمی در تخریب طبیعت نداشتم ، واقعا حس خوبی نیست ، موبایلم زنگ میزنه یه دوست قدیمی ، جواب میدم احوال پرسی می کنه و میگه امسال هم داره تموم میشه ما یه قرار نذاشتیم همو ببینیم ، میگم آره ، میگه ارزشش رو داره که اینجوری کار کنیم یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 122 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 3:02

واتس آپ رو باز می کنم ، یه پیام از دوستم دارم ، دوست نزدیک ، مهاجرت کرده ، از معدود دوستایی بود که مونده بود و برای موندن حسابی جنگید ، همیشه بهم زنگ میزد و امید میداد که شرایط عوض میشه و دوباره باهم پروژه می گیریم ، خیلی پروژه باهم انجام داده بودیم ، وقتی پیامش رو دیدم قلبم فشرده شد ، هر کدوم از دوستام که توی این سالها رفتن ، انگار یه قسمتی از جسم و روحم رو کندن و باخودشون بردن ، نگاهی به خودم می کنم ، دیگه چیزی ازم نمونده ، چه نسلی شدیم ما ، نسل آوارگان ، چه اونایی که رفتن و چه اونایی که موندیم ........ یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 1 اسفند 1401 ساعت: 19:46

توی تراس نشستم و به برگ های درختان نگاه می کنم ، توی فصل پاییز و این موقع ها درخت ها حرف میزنن ، نگاه می کنی و میبینی بعضی درختها هنوز برگ هاشون سبزه ، بعضی ها زرد و بعضی قرمز و درنهایت درختانی که تمام برگ هاشون ریخته و خوابیدن انگار که هیچ وقت زنده نبودن ، اوایل پاییز وقتی برگ های درخت گردو قبل از همه درختها زرد شد و ریخت انگار داشت می گفت علاقه ای به زندگی توی این باغچه ندارم و بسرعت چند روز تبدیل به درختی لخت و خوابید شاید به امید اینکه وقتی دوباره به زندگی برمیگرده در جایی بهتر و شرایطی متفاوت باشه ، درخت تبریزی بزرگ برگهاش همچنان پر و سبزه و هیچ اثری از پاییز نشون نمیده و از بالا به بقیه درخت ها نگاه می کنه ، برگ های درخت گیلاس به رنگ قرمز شده و انگار که داره خون گریه می کنه نمی تونم دردش رو بفهمم با وجود اینکه به نظرم موقعیت خوبی داره و توی بقیه درخت ها اعتبار و جایگاه مناسبی داره ، درخت گلابی بی تفاوت نسبت به درختهای دیگه یه گوشه نشسته و با وجود اینکه سن کمی نداره رشدی هم نکرده ولی به نظر ناراضی نیست شاید براش اهمیتی نداره بقیه درختها رشد کردن ولی درخت زرد آلو در جوانی پیر شده و کمرش خم شده ، با وجود این سعی داره برگهاش رو حفظ کنه و در حال مبارزه ای سخت با مرگ پاییز ه و در آخر درخت هلو که امسال با وجود ضعیفی میوه زیادی داده و توقع داشت که نسبت به بقیه درختها رسیدگی بیشتری ببینه ولی انگار امیدش نا امید شده و خیره به درخت‌هایی که هم اندازه اون یا بیشتر آب خوردن و هیچ میوه ای ندادن ، برگ هاش رو دونه دونه از ساقه میکنه و به باد میسپاره تا باد برگهاش رو به درختهای دور دست ببره و بهشون از این ناعدالتی بگه ، و در نهایت من که خودم بیشتر شبیه اون درخت گردو در انتظار پایانم ولی یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 22 دی 1401 ساعت: 21:22

وفا آخرش بی وفایی می کنه و میره و تو تنها می مونی اونوقت یاد این حرف من می افتی که هرکی وفا کنه بی وفایی می بینه این حرفهای دختری بود که به پسر روبروش می‌زد که توی رستوران میز کناری من نشسته بودن ، واقعا اینجوری بود ؟ هرکی وفا کنه بی وفایی میبینه ؟ برمیگردم به عقب یاد تمام وفا و بی وفایی خودم می افتم ، به نظرم حرفش قابل تعمیم می اومد فقط یه ایراد داشت ، بعضی ها هم هستن که فقط وفا می کنن و بعضی ها هم فقط بی وفایی ، یاد یکی از دوستای قدیمی می افتم که بعد از اینکه سری توی سرها درآورد و مقام گرفت جواب تلفن هیچ کدوم از دوستهای قدیمی رو نداد ، به نظرم شرایطه که باعث میشه که آدم ها به خودشون اجازه بی وفایی بدهند ، چرا باید جواب وفا بی وفایی باشه اگه ارتباط از پایه و اساس درست باشه ، دوستی که وقتی به مقام میرسه بی وفایی می کنه از همون اول هم ارزش دوستی نداشته ولی ذات واقعی آدم ها رو نمیشه شناخت تا وقتی جایگاه و ثروت و مقامی نداشته باشن ، پروژه ای کار می‌کردم یه آبدارچی داشت خیلی پسر آقایی بود یه روز ناراحت بود پرسیدم قاسم چرا ناراحتی گفت بعضی از مهندس ها که قبلا توی دفتر فنی بودن و باهام دوست بودن الان که مدیر شدن رفتارشون بامن عوض شده ، دلداریش ندادم چون این واقعیتی بود که تازه قاسم داشت تجربه اش می کرد ، این روزها روابط بر اساس منافع شکل میگیره ، اون زمان قاسم وظیفه نداشت به یه پرسنل دفتر فنی سرویس بده ولی سرویس دادن به مدیرها از وظایفش بود ، نمی دونم آدم ها کی متوجه بی وفایی های خودشون میشن و شاید هم اصلا هیچ وقت متوجه نشن ولی تمام آدم هایی که بی وفایی میبینن هیچ وقت فراموش نمی کنن حتی اگه خودشون بارها بی وفایی کرده باشن دلم برای آدم هایی که همیشه وفا کردن و بی وفایی دیدن می یادگارخودم...ادامه مطلب
ما را در سایت یادگارخودم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yadegarekhodamo بازدید : 106 تاريخ : پنجشنبه 7 مهر 1401 ساعت: 17:19